سالها قبل،مثلا سال ۹۰،۹۱،یا همان حوالی ها،درست زمانی که غرق در دنیای شیرین وبلاگ نویسی بودم، عزیزی که خود وبلاگ نویس و البته خواننده ی وبلاگ‌ من بود، دلبسته ی من شد، نه یک دل، که هزار دل، با اسم و فامیل خودش می نوشت، حتی عکسش هم بود، بعد ها فهمیدم که قهرمان فلان رشته ی ورزشی هم هست، من اما، تا دلتان بخواهد، سرکش بودم و دیوانه... مدتها بود شماره تلفنش را توی یک کامنت خصوصی، برایم ارسال کرده بود، یک روز از روی شیطنت، با او تماسی داشتم، سراپا شعف شد، تمام مطالب وبلاگش برای من بود و هر روز عاشقانه تر،اینکه چه شد و چه گذشت، اینکه من بی نهایت ، بی مهر بودم و کله شق و یاغی،اینکه یهویی وبلاگم را بستم و رفتم پی کار و زندگی ام، اینکه آن سیمکارتی که شماره اش را داشت، شکستم و انداختم دور...اینکه چقدر بد بودم بماند...

اینکه نه باورش کردم، نه فرصتی برایش فراهم کردم، بماند...

اما نهایت،چند سال بعد از روی کنجکاوی، سری به وبلاگش زدم ، آپدیت نشده بود،اسمش را توی گوگل سرچ کردم، عکسش و کلی مطالب در موردش، اولین سایت را باز کردم...

آقای فلانی، قهرمان فلان رشته ورزشی و شاغل در فلان جا، بر اثر عارضه ی مغزی در گذشته است،دو سالی از فوتش میگذشت، تمام تنم یخ زد، رفتم وبلاگش ، از تمام مطالبش بک آپ گرفتم، به برادرش، که اتفاقا او هم قهرمان فلان رشته ورزشی بود، پیام دادم،گفتم فلانی، من مرحوم برادرت را میشناسم، مخاطب اشعار وبلاگش من بودم، گفت نمیشناسمت،فقط میدانم آن سال ها، دختری ساکن فلان شهر،دل و دینش را برده بود، هر بار که توی یاهو مسنجر با او چت میکرد، کودکانه می خندید و از دنیای دور و برش ، کنده و بی خبر میشد،گفتم می‌شود شعرهایش را کتاب کنی،گفت آنها را برای تو نوشته،این کاریست که تو باید انجام دهی...

من اما...

شهامتش را ندارم...

پ.ن ۱ : ممکن است این متن ادامه داشته باشد...

پ.ن ۲ : وبلاگ ایشان در پرشین بلاگ بود و به دلیل مشکلات سرور پرشین بلاگ، از دسترس خارج شد و البته خدا را شکر، من تمام مطالب وبلاگش را ذخیره کرده بودم.