من امروز، بعد از سالها رنج، تنهایی، تلاش، پیروزی، شکست ، تا پای مرگ رفتن و برگشتن، جنگیدن برای بقا، با یه دونه کولر کار کرده و یه دونه یخچال هفت فوت نو و تختخوابم و لباسام و حدود صدتا کتابم و وسایل و ابزار هنرم، رفتم توی یه خونه ۳۵ متری ، مربوط به سال ۷۵ ، مستقر شدم و مستقل شدم و فوبیاهام رو گذاشتم بیرون و وارد خونه شدم، ترس از تنهایی، ترس از تاریکی، ترس از خوابیدنِ تنهایی توی یه فضای تاریک، همه و همه رو بوسیدم و گذاشتم کنار و اومدم توی خونه ی خودم، من امروز هزار سال بزرگتر شدم، شاید دو هزار سال، و الان دارم آشپزی میکنم و زیر لب آواز میخونم و بغضم رو قورت میدم، چون قرار نیست گریه کنم، قراره تنهاتر و قوی تر از همیشه باشم.