🩷صورتی گونه🩷

من یه دختر دهه شصتی هستم با یه کودک درون ۵ ساله...

طبل تو خالی...

+ ۱۴۰۴/۵/۷ | ۰۹:۳۵ | رها !!!

چند روز قبل ، یه آقای بادی بیلدینگ ، با شغل درست و حسابی و ماشین خارجکی و خونه توی فلان منطقه بالای شهر ، به محل کار من مراجعه کرده بود، بعد از گفتگوی کاری، شماره هامون رو رد و بدل کردیم و ایشون رفتن و حدود یک ساعت بعدش با من تماس گرفتن و به من پیشنهاد آشنایی بیشتر و ... دادن، منم گفتم توی همین چهار کلمه مکالمه کاری ، بین من و شما چه اتفاقی افتاده، که فکر کردین میتونین به من همچین پیشنهادی بدین، بهش گفتم من اصلا تمایلی ندارم وارد یه رابطه عاطفی بشم، برگشت عین این کلمات رو بهم گفت : من قهرمان کشوری فلان رشته ام، ماشینم اینه ، ساکن فلان‌ منطقه هستم و ... و چیزی کم ندارم، چه مشکلی دارم که به من فرصت نمیدین؟ گفتم مشکلتون این چیزهایی هست که دارید...

 گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی این داشته های مفتتون که به چشم من دوزار نمیارزه، سبب شد درون تون تهی بمونه، گفتش کی گفته درون من تهی هستش؟ گفتم تهی نبود که برای شناساندن خودتون به من به مدل ماشین و آدرس خونتون اشاره نمیکردی... 

قطعا برای من قابل احترامه و ارزشمنده که انسانی تلاش کنه و دستاوردهای مالی و دنیایی داشته باشه، اما اصلا برام قابل پذیرش نیست که من این چیزا رو ملاک سنجش آدمها قرار بدم...

گفت من با یه نه شما بیخیال نمیشم، من براتون میجنگم، در کنار یه دختر قوی و زیبا و فلان مثل شما، باید مردی مثل من قرار بگیره ...

گفتم آقای محترم، من خودم میتونم برای خودم مرد انتخاب کنم، نیازی به کمک شما ندارم و خلاصه یه سری مکالمات دیگه... و نهایت اینکه رفت پی کارش ... و نه تنها برام نجنگید که خدا رو شکر کلا محو شد...🤣🤣🤣

 راستش مردد بودم کارم درست بود یا نه، ولی وقتی با خواهرم صحبت کردم، گفت خیلی قدرتمندانه جواب دادی و خیلی هم درست تشخیص دادی که طرف طبل تو خالی بود...

 

منِ مستقل

+ ۱۴۰۴/۴/۲۲ | ۲۱:۵۷ | رها !!!

من امروز، بعد از سالها رنج، تنهایی، تلاش، پیروزی، شکست ، تا پای مرگ رفتن و برگشتن، جنگیدن برای بقا، با یه دونه کولر کار کرده و یه دونه یخچال هفت فوت نو و تختخوابم و لباسام و حدود صدتا کتابم و وسایل و ابزار هنرم، رفتم توی یه خونه ۳۵ متری ، مربوط به سال ۷۵ ، مستقر شدم و مستقل شدم و فوبیاهام رو گذاشتم بیرون و وارد خونه شدم، ترس از تنهایی، ترس از تاریکی، ترس از خوابیدنِ تنهایی توی یه فضای تاریک، همه و همه رو بوسیدم و گذاشتم کنار و اومدم توی خونه ی خودم، من امروز هزار سال بزرگتر شدم، شاید دو هزار سال، و الان دارم آشپزی میکنم و زیر لب آواز میخونم و بغضم رو قورت میدم، چون قرار نیست گریه کنم، قراره تنهاتر و قوی تر از همیشه باشم.

 

 

جلسه پیرانه

+ ۱۴۰۴/۴/۲۰ | ۱۱:۵۵ | رها !!!

فردا با حدود 25 نفر پیرمرد متولد دهه 30 جلسه دارم، ارتباطم با این نسل زیاد خوب نیست، به نظرم تک بعدی هستن و لجباز و فکر میکنن خیلی حق باهاشونه، توی اون جلسه باید من صحبت کنم و در مورد یه سری مسائل توجیه اشون کنم ، که البته خیلی توجیه کردنشون سخته، چون تقریبا همشون قدرت تحلیل کردن موضوعات مختلف رو ندارن و روی خواسته ی خودشون حتی به غلط پافشاری میکنن، در هر صورت من بیشتر مواقع توی این جلسات یه خشم آشکار دارم و یه خشم پنهان شده، که توی چهره ام مشخصه، امیدوارم خروجی جلسه برای همه خوب باشه .

بعداً نوشت : جلسه به خوبی و با نتیجه مثبت و اونجوری که دوست داشتم، به پایان رسید...

خدا رو شکر...

من آروم شدم...

+ ۱۴۰۴/۴/۱۷ | ۱۴:۴۹ | رها !!!

چند روز بود میخواستم بنویسم، اما بیان سرناسازگاری داشت ، عملا هیچ فعالیتی نمیتونستم داشته باشم، حتی کامنت گذاشتن، اما الان شرایط بهتر شده، نمیدونم برای شما هم اینجوری بوده یا نه، به هر صورت ، میخواستم یه موضوعی رو  در مورد خودم باهاتون مطرح کنم، منم مثل خیلی از شما ها، اون دوازده روز بد یا متفاوت یا هر چیز دیگه رو تجربه کردم و به نسبت عمیق، اونقدری که نزدیکی های محل زندگی من هم بی نصیب نموند، کاری به اون ماجرا ندارم، جمیع اتفاقاتی که توی چند ماه اخیر توی زندگیم افتاد و منطقیش این بود مضطرب بشم، بترسم ، نگران باشم یا بالاخره یه واکنش این شکلی نشون بدم رو در کمال آرامش سپری کردم، دلیلش رو هم نمیدونم، انگار یه مکانیسم دفاعی درون من فعال شده، شاید یه جور خود فریبی، شاید یه جور فرار از واقعیت ، شاید احساسات سرکوب شده، نمیدونم چی بود و چی هست ، فقط میدونم بشدت آروم هستم، هیچ واکنشی نشون نمیدم، شدم یه تماشاچی، بدون ترس، بدون دلهره و بدون قضاوت ، از همه چیز ساده میگذرم، وقتی ظهر گرما از اون صدای وحشتناک همه ی در و همسایه ، راهیه خیابون شدن و داد و فریاد میکردن، من برگشتم توی خونه ، برای پیرزن همسایه آب یخ آوردم ، بعد هم برگشتم توی خونه و سرم رو گذاشتم روی بالش و عمیق خوابیدم، توی کار هم اینجوری ام ، توی همه ی مسائل دیگه هم اینجوری ام، یه جوری که مدام از اطرافیان میشنوم چطوری میتونی توی فلان موقعیت اینقدر آروم باشی، آخه من عملا تلاشی هم برای اون آروم بودنه نمیکنم که بخوام بتونم یا نتونم ، اون آرامشه خودش داره میاد ، من نمیدونم منبع و منشاش چیه ، فقط میدونم اون آدم همیشه هیجانزده قبلی نیستم ، اون آدمی که در لحظه واکنش نشون میده ، نیستم ، انگار یه بخشی از مغزم که مربوط به استرس و اضطرابه خاموش شده و وقتی توی شرایط استرس زایی قرار میگیرم، به خودم میگم ولش کن، فعلا به وظایفت برس، بعدا زخم هات رو خوب میکنی و تمام فشار ناشی از اون شرایط یهو نادیده گرفته میشن و محو میشن، اصلا درکی از شرایط ، اونجوری که هست ، ندارم ، موقعیت رو کاملا برای خودم متفاوت برداشت میکنم و طبق اون برداشت مغایر با حقیقت رفتار میکنم ، اینجوریه که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده ، در صورتی که در بطن اون اتفاق هستم...

شما تا حالا اینجوری شدین ؟ اینکه یهویی ، بدون تلاش آروم بشید ؟ اینکه هیچ اتفاقی حالتون رو تغییر نده ؟ به نظرتون خوبه یا بد؟ بنظرتون موقته یا همیشگی ؟ بنظرتون آرامش قبل از طوفانه یا یه ساحل آرومه ابدیه؟

دوست دارم از تجربیاتتون بهم بگید...

بعداً نوشت : بنا به دلایلی کامنت های این پست تایید نمیشن.

شابلوت...

+ ۱۴۰۴/۴/۱۱ | ۰۰:۳۴ | رها !!!

سالها قبل،مثلا سال ۹۰،۹۱،یا همان حوالی ها،درست زمانی که غرق در دنیای شیرین وبلاگ نویسی بودم، عزیزی که خود وبلاگ نویس و البته خواننده ی وبلاگ‌ من بود، دلبسته ی من شد، نه یک دل، که هزار دل، با اسم و فامیل خودش می نوشت، حتی عکسش هم بود، بعد ها فهمیدم که قهرمان فلان رشته ی ورزشی هم هست، من اما، تا دلتان بخواهد، سرکش بودم و دیوانه... مدتها بود شماره تلفنش را توی یک کامنت خصوصی، برایم ارسال کرده بود، یک روز از روی شیطنت، با او تماسی داشتم، سراپا شعف شد، تمام مطالب وبلاگش برای من بود و هر روز عاشقانه تر،اینکه چه شد و چه گذشت، اینکه من بی نهایت ، بی مهر بودم و کله شق و یاغی،اینکه یهویی وبلاگم را بستم و رفتم پی کار و زندگی ام، اینکه آن سیمکارتی که شماره اش را داشت، شکستم و انداختم دور...اینکه چقدر بد بودم بماند...

اینکه نه باورش کردم، نه فرصتی برایش فراهم کردم، بماند...

اما نهایت،چند سال بعد از روی کنجکاوی، سری به وبلاگش زدم ، آپدیت نشده بود،اسمش را توی گوگل سرچ کردم، عکسش و کلی مطالب در موردش، اولین سایت را باز کردم...

آقای فلانی، قهرمان فلان رشته ورزشی و شاغل در فلان جا، بر اثر عارضه ی مغزی در گذشته است،دو سالی از فوتش میگذشت، تمام تنم یخ زد، رفتم وبلاگش ، از تمام مطالبش بک آپ گرفتم، به برادرش، که اتفاقا او هم قهرمان فلان رشته ورزشی بود، پیام دادم،گفتم فلانی، من مرحوم برادرت را میشناسم، مخاطب اشعار وبلاگش من بودم، گفت نمیشناسمت،فقط میدانم آن سال ها، دختری ساکن فلان شهر،دل و دینش را برده بود، هر بار که توی یاهو مسنجر با او چت میکرد، کودکانه می خندید و از دنیای دور و برش ، کنده و بی خبر میشد،گفتم می‌شود شعرهایش را کتاب کنی،گفت آنها را برای تو نوشته،این کاریست که تو باید انجام دهی...

من اما...

شهامتش را ندارم...

پ.ن ۱ : ممکن است این متن ادامه داشته باشد...

پ.ن ۲ : وبلاگ ایشان در پرشین بلاگ بود و به دلیل مشکلات سرور پرشین بلاگ، از دسترس خارج شد و البته خدا را شکر، من تمام مطالب وبلاگش را ذخیره کرده بودم.

چهارشنبه ۰۴.۰۴.۰۴

+ ۱۴۰۴/۴/۵ | ۱۵:۴۵ | رها !!!

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بُوَد که گوشهٔ چشمی به ما کنند...

 

 

که من...

استاد از صفر شروع کردنم...